یاد آن روزها بخیر

که شعر می خوانديم و نگاه می سروديم!

حالا نشسته ام کنار پنجره،
تا دانه های برف را بشمارم و نقل در منقار گنجشکها گذارم. 
کاری هم از کسی بر نمی آید!
نه از اقبال و نه از آینه
تنها اشاره ای، تا به خواب روم،
آنوقت میان یاقوتهای تشنه 
بدوم،
بدوم،
بدوم،
و چشمه در چشمشان بچکانم.

به دنبال سیاه چاله های زمانم
یکی در آن گم شده است که عروسکشهایش را از او یده اند
منجقهای پیراهنش 
و لا یه لایه دلش را 
حتی مردمکی که بیمار بود!

دلم می خواهد انار باشم،
دانه،
دانه،
دانه،

دلم می خواهد گیسو باشم،
شانه،
شانه،
شانه،

مي شنويد؟!
فانوسی در باد آواز می خواند،

کودکی های زمین پیدا نیست!

تابستان 1392- زمستان 1398

#عصرانه های_گفتگو
#فانوس
#محمد_پوردامغانی


گاهي وقتها، 
بعضي مردها،
گريه مي کنن،
حتي، زار، زار،
اما، نه به خاطر خودشون، 
بخاطر همه صبوري که چون زنها ندارن، 
همه عشقي که چون مادر ها، 
و همه اون خماري که در پياله گم کرده اند!

گاهي مردها گريه مي کنن،
به خاطر جفايي که کردن،
به خاطر پيماني که شکستن،
و به خاطر نازکي هاي نداشته، 
به خاطر اون وقتها، 
که بايد، 
اما کش نيومدن،
به خاطر بي طاقتي هاشون،
و يه دسته گل لاله عباسي، 
که زير پا له شد،
به خاطر شيشه عطري که شکست،
مربايي که ريخت،
و همه بوسه هايي که تو خواب، 
رو گونه هاشون نشست و نفهميدن و.

و به خاطر قلبي که، 
حالا ديگه مال اونها نيست!

آره،
گاهي وقتها،
بعضي مردها،
گريه مي کنن،
حتي،
زار، زار.


دور از جان شما، کمی دندان عقلم درد می کند، از این پهلو به آن پهلو می شوم، دستمال گوجه ای رنگم را به گونه می فشارم و خوابم را بغل می گیرم، بی قرار است، می پرسد گوسفندهایت را شمرده ای؟ می گویم سیصد و نود و هشت تای دیگر مانده است، سری تکان می دهد و می خواهد مثل شبهای قبل برایش قصه بگویم اما نغمه  کیهان در بی کران دور دست .  " هنوز پاییز است!"
آهسته برایش لالایی می خوانم، چشمش گرم می شود، و نفسش آرام.
دستم را از زیر سرش بیرون می آورم، می بوسمش، خوابم چه آرام خوابیده است!
بلند می شوم، پرده را کنار می زنم و از میان پنجره خود را بیرون می اندازم تا در دل تاریکی شمعی روشن کنم و شما را دعوت به شبانه ای دیگر. با شب نامه های بی تقصیر .

راستی کجا بودیم؟
امشب که وب نظرهای گذشته را در صفحات دوستان مرور می کردم دیدم چه زود گذشت از آنهمه آشنایی

یادتان  می آید؟ لطف و مهربانی و ساعتهایی که به دنبال هم می دویدیم تا واژه ای نصیب شود و  شالی که زمستانمان را گرم کند و مشتی آب برای گرمی تابستان
اگر آمدید که می دانم می آیید،
اگر خواندید که می دانم می خوانید،

بمانید،
بمانید!


بگذارید تاریکی هایم روشن شود،
چرا که این شمع بهانه ای است برای دلبری های شما، در این آیینه، که در ظلمات درون بر دیوار دل آویخته ام.

بمانید،
بمانید!

آذر 1398


اسبی زین کرد و به آیین پریان ،
 آخرین کلام را - که باز مانده بود -
پیش آورد : "پاندورا " !
کم یا بیش ، 
اسطوره تقدیر ندارد !
می گوید : نفس کم می آدید !
ماه من مگر نمی داند که در این هجرت ، ستارگانی رستگار، تاریکی را فرو نهاده اند و بر تارک شبی معلول ،  خوش نشسته اند! 
نفس.
نفس .
راست می گوید ، 
نفس کم می آید پای نگاه گلی که باد آشفته اش کرده است و باران بر رخسار بی گناهش بوسه می زند !
تو را به چند ماهی ، روزگار خواهد فروخت ؟ دلشوره ام 
در این بازار که مفت خران به کمین نشسته اند و دلالان طمع می بافند ؟
قاصدک مژه خون کرده است به اندرونی و آه زنی در زنجیر می رقصد !


می خواهم بنویسم، چشمهایم نمی گذارند، زل زده اند به تلویزیون، اشکهای ر از همیشه ،بی قرار بی قرار، استادی که با بغض از  شاگرد می گوید، دوستی که در عزای همکلاسش  خود شمع می شود. دختری که زمزمه می کند : شک ندارم مادر، در همان چند لحظه حادثه نیز،، در حال مادری کردن برای هم پروازی هایش بوده است و پدری که سرگشته،  میان آوار، دنبال چشمان فرزند می گردد.

ناگاه بامداد معلق
فریاد زد دریغ
جغدی
خنجر کشید بر رخ خورشید در ستیغ
در چشم راه،  هیبت صحرا به هم شکست
در سوگ سرو، حضرت صهبا به خون نشست

دفترم را می بندم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم، غروبی تلخ و غباری که پهن شده است کف خیابان 
چراغ سوسو می زند و پرنده ای بر سیم برق می نالد. 
امشب دل هموطنانم ، زورش به سرما می رسد؟ 
بروم بر مژه باران دخیل بندم که از این همه مصیبت ایمانم سست نشود. 
تلخی کم نمی آورد! 
پای اشک مادری که رد آتش بر آسمان، چشم دلش را می سوزاند و بهت پدری که مهیب انفجار جانش را می گیرد. 
حالا هم انتظار سیلی که در راه است، تا شانه از دست دختر بلوچ بد و تن حرا را بلرزاند
هنوز جنازه های کرمان روی دست بغضم مانده است که مرا می کشانند به دالانی سیاه و سفیری شوم ، پروازی که شماره ندارد و هیهاتی که پایان
هم سو با سووشون مردمان سواد کوه
"نماشونِ سرا مه ونگه ونگه" 
در این هیاهو و لابلای آن همه تصویر بی اجازه، 
نگاهم که به چشمهای معصوم  بچه ها می افتد، آتش می گیرد آن همه خاطره و خیال
چه می دانستیم همه چیز را برای حسرتمان می گذارند و اینگونه سهمگین می روند
از آن دیدار تا این هیهات، هیهات
چه زود همه چیز می شکند، خرد می شود، فرو می ریزد و می ماند نگاهی مات، دستهایی مشت شده برسینه، قلبی که دیگر رمق تپیدن ندارد و فاجعه ای که ویران می کند هستی یک قبیله را
تاوان این فراق را نه ابر می تواند بدهد نه مهتاب
خدا نکند حالتی پیش آید که از درد نتوانید داد بزنید، نتوانید بدوید، نتوانید قد راست کنید و حتی نتوانید باور کنید آنچه را که بر سرتان آمده است در این زمهریر
آن آدینه آبی که نقل بود، هلهله و شاباش، تن می دهد به این چهارشنبه سیاه که  سوگواران جهان با او کل می کشند و خاکستر بر آشیانه قاصدک می پاشند.
و حالا صحرا مانده است و یک آینه شکسته در آغوش  نو عروسی بی شاباش 

با یاد رستگاران
آواز می خواند باران
رقص عروسی در آتش
می سوزد 
بر منظردماوند، آرش

این نوشته پایان ندارد. 
دی ماه تلخ 1398

#عصرانه_های_گفتگو 
#دبامداد_معلق
#محمد_پوردامغانی


 

یاد آن روزها بخیر

که شعر می خوانديم و نگاه می سروديم!

حالا نشسته ام کنار پنجره،
تا دانه های برف را بشمارم و نقل در منقار گنجشکها گذارم. 
کاری هم از کسی بر نمی آید!
نه از اقبال و نه از آینه
تنها اشاره ای، تا به خواب روم،
آنوقت میان یاقوتهای تشنه 
بدوم،
بدوم،
بدوم،
و چشمه در چشمشان بچکانم.

به دنبال سیاه چاله های زمانم
یکی در آن گم شده است که عروسکشهایش را از او یده اند
منجقهای پیراهنش 
و لا یه لایه دلش را 
حتی مردمکی که بیمار بود!

دلم می خواهد انار باشم،
دانه،
دانه،
دانه،

دلم می خواهد گیسو باشم،
شانه،
شانه،
شانه،

مي شنويد؟!
فانوسی در باد آواز می خواند،

کودکی های زمین پیدا نیست!

تابستان 1392- زمستان 1398

#عصرانه های_گفتگو
#فانوس
#محمد_پوردامغانی


گاهي وقتها، 
بعضي مردها،
گريه مي کنن،
حتي، زار، زار،
اما، نه به خاطر خودشون، 
بخاطر همه صبوري که چون زنها ندارن، 
همه عشقي که چون مادر ها، 
و همه اون خماري که در پياله گم کرده اند!

گاهي مردها گريه مي کنن،
به خاطر جفايي که کردن،
به خاطر پيماني که شکستن،
و به خاطر نازکي هاي نداشته، 
به خاطر اون وقتها، 
که بايد، 
اما کش نيومدن،
به خاطر بي طاقتي هاشون،
و يه دسته گل لاله عباسي، 
که زير پا له شد،
به خاطر شيشه عطري که شکست،
مربايي که ريخت،
و همه بوسه هايي که تو خواب، 
رو گونه هاشون نشست و نفهميدن و.

و به خاطر قلبي که، 
حالا ديگه مال اونها نيست!

آره،
گاهي وقتها،
بعضي مردها،
گريه مي کنن،
حتي،
زار، زار.


دور از جان شما، کمی دندان عقلم درد می کند، از این پهلو به آن پهلو می شوم، دستمال گوجه ای رنگم را به گونه می فشارم و خوابم را بغل می گیرم، بی قرار است، می پرسد گوسفندهایت را شمرده ای؟ می گویم سیصد و نود و هشت تای دیگر مانده است، سری تکان می دهد و می خواهد مثل شبهای قبل برایش قصه بگویم اما نغمه  کیهان در بی کران دور دست .  " هنوز پاییز است!"
آهسته برایش لالایی می خوانم، چشمش گرم می شود، و نفسش آرام.
دستم را از زیر سرش بیرون می آورم، می بوسمش، خوابم چه آرام خوابیده است!
بلند می شوم، پرده را کنار می زنم و از میان پنجره خود را بیرون می اندازم تا در دل تاریکی شمعی روشن کنم و شما را دعوت به شبانه ای دیگر. با شب نامه های بی تقصیر .

راستی کجا بودیم؟
امشب که وب نظرهای گذشته را در صفحات دوستان مرور می کردم دیدم چه زود گذشت از آنهمه آشنایی

یادتان  می آید؟ لطف و مهربانی و ساعتهایی که به دنبال هم می دویدیم تا واژه ای نصیب شود و  شالی که زمستانمان را گرم کند و مشتی آب برای گرمی تابستان
اگر آمدید که می دانم می آیید،
اگر خواندید که می دانم می خوانید،

بمانید،
بمانید!


بگذارید تاریکی هایم روشن شود،
چرا که این شمع بهانه ای است برای دلبری های شما، در این آیینه، که در ظلمات درون بر دیوار دل آویخته ام.

بمانید،
بمانید!

آذر 1398


تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
گفتم: هیچ دقت کردی روزامون چه بلند شده و شبامون چه روشن؟! گفت: ستاره ها که قد بکشن، آسمون آیینه بارون می شه و زمین گلشن! گفتم: اونوقت می شه بهتر خدا رو دید؟! گفت: می دونی ممد جان، سالها پیش، وقتی که شمیم به دنیا اومد، همین فصل بود، دم دمای غروب کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم رقصیدن مهتاب رو نشونش می دادم که چشماش برقی زد و فهمیدم خدا مهمونم شده! همون موقع نذر کردم برای گلهای حافظیه شبنم ببرم! گفتم: شاید به دعای اون گلها بود که امروز دنیامون اینقدر قشنگ
عالم تمام شد بی جار وقتی شراب در دهن غنچه ریختند تا مست شود هستی کام از دهان خواب ربودند شیرینی از زبان شبی بیدار گل گل هجای معطر در دشت رقص هزار پاره تنی آتش آن سوی آینه اما چشمی آهسته می گریست دندان به لب نفسی بیمار رخساره ای شکسته در بغل دیدار عالم تمام شد بی جار وقتی عروسک من را یدند! عالم تمام شد بی جار محمد پوردامغانی زمستان 1399
در این کهکشان هنوز نقطه ای باقی است که می آید و در کام تشنگی آب می شود. نطقه ای که آغاز جهان است و پایان دلشوره ها در چشم چراغ می چکاند و میان اینهمه بی رسمی هستی می بخشد. پس بمان باز هم بمان حتی اگر نقطه تر مرسوم و آشنا محمد پوردامغانی بهمن 1401
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم
تو کیستی که به من، در این شبهای بی تظلم می نگری، اندوهناک می آیی بی صدا، می روی با اشاره و می ماند نقطه ای به یادگار رد پای شهابی که گذشته است می دانم که از منی، از آن من چون دلشوره هامان که ماندگارترین میراث نیاکان من و تو است چون زخم دستهامان و این تاول که بر چشم مانده است برایت می نویسم با آوایی بلند می دانم که از منی، از آن من به مادرم ارغوان گفتم: دیشب هم که خواب بودم به دیدارم آمد شاخ و برگی تکان داد و ابرو به هم گره زد که خواب پریشان دیده ای مادرکم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یوکار وب سایت تفریحی واسه تو هنر نزد ایرانیان است و ببس طعم شیرین عدالت جوک ولطیفه تصاویربامزه لوکس گراف | طراحی گرافیک پردازشگران نوین ایران